خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیستجهان فروغ، خوانشی حداقلی*
خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیستجهان فروغ، خوانشی حداقلی*
محمدرضا واعظ شهرستانی
*این مقاله در ماهنامۀ اطلاعات حکمت و معرفت، شمارۀ ۱۱۹، اسفند ۱۳۹۴ منتشر شده است.
چکیده:
در این مقاله با استناد به اشعار فروغ در پنج دفتر منتشر شده از وی و متعاقبا توصیف احوال وجودی او در طی دوران کوتاه زندگی، خوانشی اگزیستانسیالیستی و حداقلی از او ارائه میشود. برای ارائۀ چنین خوانشی، از آن جا که حداقل دو دستهبندی کلی برای فلاسفۀ اگزیستانسیالیسم وجود دارد و به هنگام مقایسۀ فلاسفۀ قرارگرفته در هر یک از این دستهها، تفاوتهایی از نظر نگرش به وضوح دیده میشود، در این نوشتار به اگزیستانسیالیسم ارائه شده توسط ژان پل سارتر در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالتِ بشر استناد میشود. به عبارت دیگر، ملاک ویژگیهای حداقلیای که برای خوانشی اگزیستانسیالیستی از فروغ بهکار برده میشود، این فیلسوف و این کتاب خواهد بود. به این منظور ابتد برخی از مهمترین ویژگیهای مکتب اگزیستانسیالیسم از نگاه ژان پُل سارتر بیان میشود. سپس، به شرح کوتاهی دربارۀ زیستجهان فروغ و تغییر و تحولات وجودی در او با استناد به اشعار او و آثار منتشر شده دربارۀ او پرداخته میشود. در انتها از طریق مقایسۀ برخی از ویژگیهای مکتب اگزیستانسیالیسم با احوال وجودی فروغ، نتیجه گرفته میشود که با توجه به وجود شباهتهای حداقلی، می توان خوانشی اگزیستانسیالیستی و حداقلی از زیستجهان فروغ داشت.
کلمات کلیدی: فروغ فرخزاد؛ ژان پُل سارتر؛ اگزیستانسیالیسم؛ دغدغههای وجودی؛
در سال 1835 سورِن کیرکگور، فیلسوف دانمارکی و بنیانگذار مکتب اگزیستانسیالیسم، در نامهای به دوستش ویلهلم لوند نخستین متن اگزیستانسیالِ خویش را نگاشت. در این متن او حقیقتی را که برایش عملی است، شرح میدهد:[1]
”آنچه واقعا نیاز دارم این است که مطمئن شوم چه باید بکنم، نه اینکه چه باید بدانم، الاّ از آن جهت که مقدم بر هر عملی باید چیزهایی را بدانیم. مسئله این است که تقدیر خود را بفهمم و ببینم خدا واقعا از من میخواهد چه کنم؛ مهمترین کار یافتن حقیقتی است که برای من حقیقت باشد، باید در جستوجوی معنی و فکری باشم که دلم میخواهد برای آن زندگی کنم و بمیرم.“
کیرکگور در متن فوق مسئلۀ اصلی زندگی خود را یافتن حقیقتی میداند که محض خاطر آن بخواهد زندگی کند و بمیرد. این نکته جانِ کلام مکتب اگزیستانسیالیسم است؛ خواه اگزیستانسیالیسم مسیحی باشد و خواه اگزیستانسیالیسم غیرِ مذهبی. در این زمینه، ژان پل سارتر در کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» به ذکر خصوصیات اصلی مکتب اگزیستانسیالیسم میپردازد. او بر این باور است که اصل اول اگزیستانسیالیسم مفهوم «تقدم وجود بر ماهیت» است؛[2] «تقدم وجود بر ماهیت» به این معناست که بشر ابتدا وجود مییابد، متوجۀ وجود خود میشود، در جهان سر بر میکشد، سپس خود را می شناسد و با اختیار ماهیت خود را میسازد و از خود تعریفی ارائه میدهد. به عبارت دیگر، بشر پس از وجود یافتن(تقدم وجود)، در جریان زندگی، با کارهای خود، خود(ماهیتِ خود) را میسازد. این مفهوم همان معنای درون گرایی[3] مورد نظر اگزیستانسیالیسم است.[4] در فلسفۀ سارتر مراد از درونگرایی این است که «بشر هیچ نیست، مگر آنچه از خود میسازد»؛ این خودسازی صرفا مربوطِ به انسان است یعنی مربوط به عالم درون انسان.[5]
همچنین در مفهوم اصل اول اگزیستانسیالیسم، امکان انتخاب آزادانه برای بشر مستتر است. یعنی انسان با اختیار و آزادی میتواند ماهیت خود را که اعم از تفکر و شخصیت اوست، شکل دهد. به عبارت دیگر، این مکتب فکری بر این باور است که بشر میتواند به پای خود و بدون هیچ کمکی، به سوی آیندهای آرمانی پیش رود. حال اگر بپذیریم که وجود مقدم بر ماهیت است و انسان دارای آزادی اراده و حق انتخاب است، بنابراین بشر مسئول خویش خواهد بود. به عبارت دیگر، از آنجا که اگزیستانسیالیسم بشر را مالک و صاحب اختیار آنچه هست قرار میدهد، بنابراین مسئولیت کامل وجود او را بر خود او مستقر میکند. باید به این نکته نیز توجه داشت که وقتی در اگزیستانسیالیسم گفته میشود که بشر مسئول وجود خویش است، منظور این نیست که بگوییم آدمی مسئول فردیت خاص خود است، بلکه مراد آن است که هرفردی مسئول تمام افراد بشر است.[6] چرا که بشر با انتخاب هر چیز و انجام دادن هر عملی، خود به خود در حال آفریدن بشری است که او میخواهد آنگونه باشد. به عبارت دیگر، او در حال ساختن تصویری از بشر است که به عقیدۀ او بشر به طور کلی باید آنچنان باشد. در حقیقت، مطابق با مکتب اگزیستانسیالیسم آنچه من از خویشتن میسازم، نمونه و سرمشقی برای تمامی افراد بشر است. بنابراین، انسان مسئول تمامِ افراد بشر خواهد بود و در هر انتخاب و انجام هر عملی باید مراقب افکار و رفتار خود باشد.[7]
علاوه بر این، اگزیستانسیالیسم با صراحت اعلام میکند که بشر یعنی دلهره؛ در حقیقت، هنگامی که انسان درمییابد و خود را ملتزم میسازد که وی نه تنها همان است که ماهیت خود و راه و روش زندگی خود را تعیین میکند، بلکه علاوه بر آن، قانونگذاری است که با انتخاب شخصِ خود، جامعۀ بشری(شامل همۀ افراد بشر) را نیز انتخاب میکند، چنین فردی نخواهد توانست از احساس مسئولیت تمام و عمیق خود بگذرد[8] و این احساس مسئولیت برای او ایجاد دلهره خواهد کرد. در ادامه ابتدا به شرح زیستجهان فروغ خواهم پرداخت و سپس از طریق مقایسۀ ویژگیهای مکتب اگزیستانسیالیسم با زیستجهان فروغ، خوانشی اگزیستانسیالیستی و حداقلی از زیستجهان فروغ را ارائه خواهم کرد.
فروغ فرخزاد در طی دوران زندگی خویش هرگز موجودی منفعل و تسلیم نبود. روند دوران زندگی و سیر محتوایی اشعار فروغ، نشانگر خودسازی او بر اساس اختیار و آزادی اراده است. سیر تکاملی احوال اگزیستانسیل فروغ به خوبی به ما نشان میدهد که او به هیچ وجه به ماهیتی از پیش تعیین شده بر مبنای عادتها و غرایز خود، بسنده نکرد و با تلاش فراوان و تحمل سختیها و مشقات بسیار سعیکرد تغییرکند و در جهت رشد و شکوفایی گام بردارد. در این زمینه دوران کوتاه زندگی فروغ را میتوان به سه بخش اصلی تقسیم بندی کرد: الف. دوران سرگردانی و شک ، ب. دوران آگاهی و امید و ج. دوران ناامیدی و رهایی.[9] در ادامه، برای روشنسازی ادعایی که در ابتدای این پاراگراف بیانشد، بر اساس این تقسیم بندی به شرح احوال وجودی فروغ و تَطوّر آن در طی این سه دوره پرداخته میشود.
دوره اول بر مبنای دفترهای اسیر، دیوار و عصیان، دوران «سرگردانی و شک» فروغ است. فروغ در این دوران همچون اسیری میان حدگذاریهای واقعیت و اخلاق و حدناپذیریهای غریزه است.[10] او در این دوران از طلب و تمناهای جسم و جوانی، وهم و انتظار، حیرت از هستی بیمقصود خویش و مقام بندگی زن حرفمی زند. از عاشقانههای خود میگوید، از فراق یار مینالد و از محبوب جفاکار گله و شکایت دارد.
دورۀ اول با دفتر «اسیر» آغاز میشود. این دفتر در برگیرندۀ عادات و غرایز فروغ است. او این دفتر را با توصیف هوا و هوسهای شبانه آغاز میکند و در نخستین شعرِ این دفتر از تمناهای جسم و جوانی حرف می زند و از وهم و انتظار میگوید:[11]
در انتظار خوابم و صد افسوس/ خوابم به چشم باز نمیآید/ اندوهگین و غمزده میگویم/ شاید ز روی ناز نمیآید/ ….. مغروق این جوانی معصومم/ مغروق لحظههای فراموشی/ مغروق این سلام نوازش بار/ در بوسه و نگاه و همآغوشی/ می خواهمش در این شبِ تنهایی/ با دیدگان گمشده در دیدار/ با درد، درد ساکت زیبایی/ سرشار، از تمامی خود سرشار/ …..[12]
فروغ در این دفتر گاه از هستی بیمقصود خویش، غوطه وری نگاه خود در تیرگیها، انزواطلبی، دوری از آشنایان و دوگانگی آدمها سخن میگوید[13] و گاه از امید و روشنایی- گرچه باز همچنان خود را در قفسی اسیر میپندارد.[14] گاه در جایی به زبانی کاملا عامیانه از مقام بندگی زن سخن میگوید و نشان همسری را حلقۀ بردگی مینامد[15] و به «وسیله بودن خویشتن» پی میبرد[16] و گاه صادقانه و جسورانه- در حالی که هیچ هراسی از ننگ و نام ندارد- از هوی و هوسهای خویش سخن میگوید و کامجویی در زندگی را در پرداختن به امیال خویش توصیف میکند.[17]
به طور کلی با نگاه به اشعار دفتر «اسیر» می توان گفت مضمون این اشعار- با توجه به این نکته که اشعار اوحدیث نفس و «خود سرایی» است- از یک طرف نشان دهندۀ ذهن گرفتار غریزه و عادت شاعر است و از طرف دیگر ناظر به کشمکشی است که شاعر غالبا در اثر مواجه با عالم درون و برون خویش داشته است. در حقیقت، فروغ در این اشعار بیشترِ مواقع میان واقعیت و رویا در نوسان است و در هر موقعیت به سمتی تمایل دارد.[18]
از دفتر اسیرکه بگذریم با عبور فروغ از غرایز و عادتهای خویش در دفتر دیوار مواجه میشویم. فروغ در این مقطع از زندگی خود اگرچه همچنان در سرگردانی، اوهام و رویاهای خود سیر میکند و حتی خود را عروس خیالات مینامد[19] و با نگاهی مست و رویایی در کنج تنهایی خود از افسانۀ دختران جوانِ شهر حرف میزند و در آغوش شهزادهای مغرور از شهر غمگین خود رخت بر میبندد[20]، اما گویی در برخی از آثار این دفتر به سرگردانی خود پی میبرد و از گذشتۀ خود با عنوان “دیوانگی های پیشین” یاد میکند:
بعد از آن دیوانگیها ای دریغ/ باورم ناید که عاقل گشتهام/ گوئیا او مرده در من اینچنین/ خسته و خاموش و باطل گشتهام/ هردم از آیینه میپرسم ملول/ چیستم دیگر، به چشمت چیستم؟/ لیک در آیینه میبینم که وای/ سایهای هم زآنچه بودم، نیستم/ ره نمیجویم به سوی شهر روز/ بی گمان در قعر گوری خفته ام/ گوهری دارم ولی آن را زِ بیم/ در دل مرداب ها بِنهفتهام…. [21]
در حقیقت، فروغ بعد از آن همه شور و تمناهای جوانی که ناشی از غرایز او بودند و او خود از آن با عنوان «آشوبِ تابستانِ عشقی ناگهانی» تعبیر میکند، خود را در پاییز دوران زندگیاش مینگرد و با وامگرفتن از طبیعت آرزو میکند که ای کاش همچو پاییز بود تا می توانست این حالات درونی را بروز دهد؛ لذا از ذهن خود میگوید که منزلگه «اندوه و درد و بدگمانی» است و «چهرۀ تلخ زمستانِ جوانی» را پیش رو دارد:
پیش رویم:/ چهرۀ تلخ زمستانِ جوانی/ پشت سر:/ آشوبِ تابستانِ عشقی ناگهانی/ سینه ام:/ منزلگه اندوه و درد و بدگمانی/ کاش چون پاییز بودم… کاش چون پاییز بودم. [22]
در مجموع میتوان گفت فروغِ دفتر «دیوار» به سراب بودن آن طلب و مطلوبهای وهمی در دوران گذشته پی میبرد و در اثر مواجهه با واقعیت و قلمروِ پرتضاد آن به شناخت پیشین خود شک میکند و این شکاکیت باعث طرح پرسشهایی توسط او میشود که رنگ و بویی فلسفی دارد. او در آخرین شعر از دفتر «دیوار»، به هنگام مواجه با پدیدهای همچون «سایه» و توصیف آن، به طرح پرسشهای عمیقی در مورد وجودِ خود و ماهیت واقعیت پیرامونی میپردازد و خود را غوطهور در پرسشهایی بیپایان ملاحظه میکند:
شب به روی جادۀ نمناک/ سایههای ما، زِ ما گویی گریزانند/ دور از ما در نشیب راه/ …./ سوی یکدیگر به نرمی پیش میرانند/……../ ای بسا من گفته ام با خود/ «زندگی آیا درون سایههامان رنگ میگیرد/ یا که ما خود سایههای سایههای خویشتن هستیم؟»/ ……../ از تو میپرسم: تیرگی درد است یا شادی؟/ جسم زندانست یا صحرای آزادی؟/ ظلمت شب چیست؟/ شب، سایۀ روح سیاه کیست؟/ او چه می گوید؟/ او چه میگوید؟/ خسته و سرگشته و حیران/ می روم در راه پرسش های بی پایان.[23]
آخرین دفترِ دورۀ اول زندگی فروغ، سرشار از دغدغههای وجودی و دردهای هستی سوز شاعر در نخستین برخوردهایش با جهان است. فروغ در این مرحله از زندگی، سرگردان و بدون پرده به طرح پرسشهایی وجودی ادامه میدهد، با این تفاوت که زاویۀ دید و نگرش فروغ نسبت به واقعیت و امرمتعالی از شأن و منزلتی عمیقتر برخوردار میشود:
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم/ چیستم من؟ از کجا آغاز می یابم؟[24]
او دفتر عصیان را با خروش و عصیان در برابر خداوند آغاز میکند: [25]
بر لبانم سایهای از پرسشی مرموز/ در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز/ راز سرگردانی این روح عاصی را/ با تو خواهم در میان بگذاردن امروز/ . . . . آه آیا ناله ام ره میبرد در تو؟/ تا زنی بر سنگ جام خودپرستی را/ یک زمان با من نشینی با من خاکی/ از لب شعرم بنوشی دردِ هستی را/ سالها در خویش افسردم ولی امروز/ شعلهسان بر میکشم تا خرمنت سوزم/ یا خمش سازی خروش بیشکیبم را/ یا تو را من شیوهای دیگر بیاموزم/ ……[26]
نکتۀ حائز اهمیت این دفتر، تغییر موضع فروغ نسبت به خداوند در قیاس با دو دفتر قبلی و به ویژه دفتر «اسیر» است. در دفتر «اسیر» هنگامی که فروغ در شعر «در برابر خدا» به راز و نیاز با خداوند میپردازد، موضعی کاملا خاضعانه و فروتنانه دارد و همچون بندهای سرشار از گناه از خداوند طلب بخشش و مغفرت برای گشودگی در کار دارد:
از تنگنای محبس تاریکی/ از منجلاب تیرۀ این دنیا/ بانگ پر از نیاز مرا بشنو/ آه ای خدای قادر بی همتا/ یکدم ز گِرد پیکر من بشکاف/ بشکاف این حجاب سیاهی را/ شاید درونِ سینۀ من بینی/ این مایۀ گناه و تباهی را . . . تنها تو آگهی و تو میدانی/ اسرار آن خطای نخستین را/ تنها تو قادری که ببخشایی/ بر روح من صفای نخستین را/ آه ای خدا چگونه تو را گویم/ کز جسم خویش خسته و بیزارم/ هر شب بر آستان جلال تو/ گویی امید جسم دگر دارم . . . آه ای خدا که دست توانایت/ بنیان نهاده عالم هستی را/ بنمای روی و از دل من بستان/ شوق گناه و نفس پرستی را/ راضی مشو که بندۀ ناچیزی/ عاصی شود به غیر تو روی آرد/ راضی مشو که سیلِ سرشکش را/ در پای جامِ باده فرو آرد/ …[27]
اما در دفتر عصیان، زبان و نگرش فروغ متفاوت شده است. گویی فروغ با طرح مسئلۀ شرور و برخی از مجادلات کلامی در این دفتر و به ویژه در دو شعر ابتدایی آن(عصیان بندگی و عصیان خدایی)، ایمانِ پیشین خود را به بوتۀ تردید گذاشته است،[28] اگرچه او همچنان خود را در مقام بندهای در برابر خداوند میانگارد.
سرانجام او در آخرین شعر دفتر عصیان با ذهنی سرشار از جرقههای امید، عاشقانه به تماشا و ستایش زندگی میپردازد، اگرچه زیرکانه به پوچی زندگی و یا پوچی خود اشاره میکند:
آه ای زندگی منم که هنوز/ با همه پوچی از تو لبریزم/ نه به فکرم که رشته پاره کنم/ نه بر آنم که از تو بگریزم/ ……/ عاشقم، عاشق ستارۀ صبح/ عاشق ابرهای سرگردان/ عاشق روزهای بارانی/ عاشق هرچه نام توست بر آن.[29]
فروغ، خود، این مرحله از زندگی خویش را چنین توصیف میکند:
” ….. من هنوز ساخته نشده بودم، زبان و شکل خودم را و دنیای فکری خودم را پیدا نکرده بودم. توی محیط کوچک و تنگی بودم که اسمش را میگذاریم زندگی خانوادگی، بعد یکمرتبه از تمامِ آن حرفها خالی شدم. محیط خود را عوض کردم؛ یعنی جبرا و طبیعتا عوضشد. دیوار و عصیان در واقع دست و پازدنی مأیوسانه در میان دو مرحلۀ زندگی است. آخرین نفس زدنهای پیش از یک نوع رهایی است. آدم به مرحلۀ تفکر میرسد، در جوانی احساسات ریشههای سستی دارند، فقط جذبهشان بیشتر است. اگر بعدا به وسیلۀ فکر رهبری نشوند، یا نتیجۀ تفکر نباشند، خشک میشوند و تمام میشوند…..”[30]
از دفتر عصیان که بگذریم، دفتر چهارم اوج حضور آگاهانۀ فروغ در جهان است. این دفتر حاکی از خودیافتگی و آگاهی فروغ است که او خود آن را «تولدی دیگر» مینامد. در حقیقت فروغ در این دوره، پس از پشت سرنهادن سرگردانی دورۀ نخست، با شناخت دنیای درون و برون خویش[31]، زوال و ناپایداری زندگیاش را باور میکند و شعرش را عرصۀ بیان این آگاهی میسازد.[32] در اشعار آغازین این دفتر نخستین نمودهای «زوال» و «ناپایداری» به روشنی دیده میشود:
آن چنان آلودهست/ عشق غمناکم با بیم زوال/ که همه زندگیام می لرزد/ چون تو را مینگرم/ مثل این است که از پنجرهای/ تک درختم را، سرشار از برگ/ در تب زرد خزان می نگرم/ مثل این است که تصویری را روی جریان های مغشوشِ آب روان می نگرم/ . . . . تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا/ میگشاید در/ برهوت آگاهی؟…..[33]
و در شعر «در آب های سبز ِ تابستان» می خوانیم:
تنها تر از یک برگ/ با بار شادیهای مهجورم/ در آبهای سبز تابستان/ آرام میرانم/ تا سرزمین مرگ/ تا ساحل غمهای پاییزی/ ……./ در سایه ای خود را رها کردم/ در سایۀ بیاعتبار عشق/ در سایۀ فرّار خوشبختی/ در سایۀ ناپایداری ها/ ……./ ما بر زمینی هرزه روییدیم/ ما بر زمینی هرزه می باریم/ ما هیچ را در راه ها دیدیم……[34]
همچنین در شعر «باد ما را با خود خواهد برد»:
در شب کوچک من/ باد با برگ درختان میعادی دارد/ در شب کوچک من دلهرۀ ویرانیست/ گوش کن/ وزش ظلمت را می شنوی؟/ من غریبانه به این خوشبختی مینگرم/ من به نومیدی خود معتادم/ گوش کن/ وزش ظلمت را میشنوی/ ……/ لحظه ای/ و پس از آن، هیچ./ پشت این پنجره شب دارد میلرزد/ و زمین دارد باز میماند از چرخش…..[35]
در این دوره و دقیقا در همین مقطع زمانی از زندگی فروغ، پرتوهای روشنی از امید نیز در اندیشۀ فروغ پدیدار میشود، همانجا که در شعر «تولدی دیگر» میگوید:
دست هایم را در باغچه میکارم/ سبز خواهم شد/ میدانم/ میدانم/ میدانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهریام/ تخم خواهند گذاشت . . . [36]
همچنین در شعر “باد ما را با خود خواهد برد” بعد از آن که فروغ از نگاه غریبانهاش به خوشبختی، ناامیدی و وزش ظلمت حرف میزند، در ادامه و در بخش پایانی شعر میتوان سوسوی امید را در افکار و تخیلات او جستجو کرد:
پشت این پنجره یک نامعلوم/ نگران من و توست/ ای سراپایت سبز/ دست هایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار/ و لبانت را چون حسی گرم از هستی/ به نوازشهای لب های عاشق من بسپار/ باد ما را با خود خواهد برد/ باد ما را با خود خواهد برد.[37]
در مجموع میتوان گفت در بخشهایی از برخی از اشعارِ دفتر «تولدی دیگر» سوسوی امیدی برای فروغ قابل ردیابی است اما گویی این امید تنها هنگامی به سراغ فروغ میآید که او در عالم خیال در حال آرزو کردن است. به عبارت دیگر، در حالی که در نظام معرفتی فروغ همه چیز بوی زوال میدهد و تاریکی و سیاهی غالب است، گهگاه ذهن او به سمت وسوی روشنی و امید متبادر میشود و این پرسش برای او تکرار میشود که آیا این سیاهی و زوال نقبی به نور خواهد زد و راه به جایی خواهد برد؟!
از منظری دیگر، شاید برای فروغ این سوسوی امید حکایت از دغدغههای معنوی و یا ایمانی دارد که روزی در افق اندیشۀ فروغ رنگ و بویی دیگر داشت. گویی، ایمانی که چندی پیش برای او آرامش و طمانینه را به همراه داشت، دیگر در این مرحله و در چنین شرایطی از آن خبری نیست و فروغ صرفا با حسرت، آرزوی چنان ایمان و احساس آرامش و طمانینهای را دارد.[38]
….. شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد/ یک چیز نیم زندۀ مغشوش/ برجای مانده بود/ که در تلاش بیرمقش میخواست/ ایمان بیاورد به پاکی آواز آب ها/ شاید ولی چه خالی بیپایانی/ خورشید مرده بود/ و هیچکس نمیدانست/ که نام آن کبوتر غمگین/ کز قلب ها گریخته ایمان است!/ آه ای صدای زندانی/ آیا شکوه یاس تو هرگز/ از هیچ سوی این شب منفور/ نقبی به سوی نور نخواهد زد؟ ….[39]
تا به این جای بحث میتوان گفت که زیستجهانِ فروغ مطابق با اصل اول اگزیستانسیالیسم است. به عبارت دیگر، وجود برای او مقدمِ بر ماهیتش است. در حقیقت، همانطور که شرح داده شد، او ابتدا به شدت درگیر عادتها و غرایز خود است، سپس با گذر از عادتها و غرایز از طریق مواجه با قلمرو واقعیت، شکاکیتی فلسفی برای او شکل میگیرد و این شکاکیت او را با پرسشهایی بیانتها مواجه میسازد. پس از آن با شناخت دنیای درون و برون، زوال را به عنوان حقیقت غالبِ زندگی خود کشف میکند و خود را در برهوت آگاهی مییابد. به عبارت دیگر، چنین روندی نشان دهندۀ آن است که فروغ پس از آن که وجود مییابد به ماهیت از پیش تعیین شده برای خود بسنده نمیکند و سعی میکند با آگاهی و اختیار، ماهیت خویش را، خود بسازد.
نویسنده در عنوان این مقاله، از واژۀ «حداقلی» برای خوانشی اگزیستانسیالیستی از زیستجهان فروغ استفاده کردهاست، چرا که مطابق با تعریف سارتر از اگزیستانسیالیسم اصل اولیه و مرکزی این مکتب فکری، درون گرایی و یا همان «تقدم وجود بر ماهیت» بیان شدهاست و همانطور که ملاحظه شد، زیستجهان فروغ دارای این شرطِ حداقلی است. یعنی این نکته که فروغ «وجودش مقدم بر ماهیتش است» به ما نشان میدهد که او دارای شرط اصلی و مرکزی برای قرارگرفتن در مکتب فکری فلسفی اگزیستانسیالیسم مطابق با تعریف سارتر است و به طور حداقلی میتوان از زیستجهان او خوانشی اگزیستانسیالیستی داشت. در ادامه سعی خواهم کرد ضمن شرح مرحلۀ سوم از دوران زندگی فروغ، برخی دیگر از مطابقتهای زیستجهان فروغ با ویژگیهای مکتب فلسفی ادبی اگزیستانسیالیسم را نشان دهم.
دورۀ سوم بر مبنای دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، دوران« ناامیدی و رهایی» فروغ است. تفاوت مهمی که میان این دوره از زندگی فروغ با دورۀ قبلی وجو دارد در این نکته است که آن سوسوی امید هم دیگر حتی برای فروغ در این مرحله وجود ندارد و فروغ بعد از آن که زوال و ناپایداری را در این جهان به غایت تجربه میکند، از زوال و مرگی حرف میزند که «زندههای اینسوی آغاز» و «مردههای آن سوی پایان» به شاخههای ملول و ریشههای فسفریش چنگ میزنند. [40]
بعد از تو ما به قبرستانها روآوردیم/ و مرگ، زیر چادر مادربزرگ نفس میکشید/ و مرگ، آن درخت تناور بود/ که زندههای اینسوی آغاز/ به شاخههای ملولش دخیل میبستند/ و مردههای آنسوی پایان/ به ریشههای فسفریش چنگ میزدند/ و مرگ روی آن ضریح مقدس نشسته بود/ که در چهار زاویه اش، ناگهان چهار لایۀ آبی/ روشن شدند… [41]
در حقیقت، سوسوی امیدِ فروغ، رفته رفته در سروده های پایانی دفتر تولدی دیگر رخت بر میبندد، آن جا که فروغ یأسش از صبوری روحش وسیعتر میشود و حتی بهار را همچون وهم سبز می انگارد:
نمیتوانستم دیگر نمیتوانستم/ صدای پایم از انکار راه برمیخاست/ و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود/ و آن بهار، و آن وهم سبزرنگ/ که بر دریچه گذر داشت، با دلم میگفت/ «نگاه کن/ تو هیچگاه پیش نرفتی/ تو فرو رفتی.»[42]
از آن پس، او همواره در پی یافتن راههای فرارفتن از واقعیت و رسیدن به رهایی است؛[43] مفهومی که فروغ در آخرین بندِ شعر «تولدی دیگر» چنین به تصویر میکشد:
من/ پری کوچک غمگینی را/ میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد/ ودلش را در یک نیلبک چوبین/ مینوازد آرام، آرام/ پری کوچک غمگینی/ که شب از یک بوسه میمیرد/ وسحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.[44]
و یا در شعر «کسی که مثل هیچکس نیست» از دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» میگوید:
من خواب دیدهام که کسی میآید/ ….. کسی میآید/ کسی دیگر/ کسی بهتر/ کسی که مثل هیچ کس نیست …… و مثل آن کسی است که باید باشد/ چقدر روشنی خوبست/ چقدر روشنی خوب است/…..کسی میآید/ کسی میآید/ کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست/….. کسی از باران، از صدای شر شر باران، از میان پچ پچ گل های اطلسی …….[45]
همچنین- همانطور که پیشتر اشاره شد- از منظری دیگر میتوان گفت که فروغ در دفتر تولدی دیگر آرزومندانه و با حسرت در پیِ فراچنگ آوردن ایمان است، ایمانی که چندی پیش آرامش و طمأنینه را برای او به همراه داشت و با امید دستش را در باغچه میکاشت به امید آن که سبز شود. اما گویی در ادامه، به تدریج یأس بر او مستولی شده، به ناتوانی دست های سیمانیاش پی میبرد و به آغاز فصل سرد ایمان میآورد[46] :
و این منم/ زنی تنها/ در آستانۀ فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلودۀ زمین/ و یأس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دست های سیمانی/ ….[47]
و شاعر در اتنها در پایان دفتر« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» تنها به یادی بسنده میکند که در خاطرهها به یادگار به جا میماند:
پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است.[48]
در انتها، سعی خواهم کرد به توضیح برخی دیگر از مطابقتهای زیستجهان فروغ با ویژگیهای مکتب فلسفی ادبی اگزیستانسیالیسم بپردازم:
1- همانطور که پیشتر اشاره شد در اگزیستانسیالیسم، هر فردی نه تنها در برابر وجود خویش مسئول است، بلکه مسئول تمامی افراد بشر است. در این زمینه، شعر «دلم برای باغچه میسوزد» از دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» یکی از نمونههای روشنی است که ناظر بر احساس مسئولیت فروغ نسبت به جامعۀ خویش است. او در این شعر زوال جامعه را به تصویر میکشد و علل اجتماعی آن را بیان میکند:
کسی به فکر گلها نیست/ کسی به فکر ماهیها نیست/ کسی نمیخواهد باورکند که باغچه دارد میمیرد/که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کردهاست/ که ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی میشود/ و حس باغچه انگار/ چیزی مجرد است که در انزوای باغچه پوسیده است …. پدر به مادر میگوید…../ وقتی که من بمیرم دیگر/ چه فرقی میکند که باغچه باشد/ یا باغچه نباشد/ برای من حقوق تقاعد کافی است . . .[49]
محمود نیکبخت در کتاب از گمشدگی تا رهایی، بر این باور است که فروغ در این دست از اشعار خود به جای آنکه شعر را مابهازای زبانی و بیانی مکاشفهای بداند که لایههای ناشناخته و ژرفتر انسان و جهان را آشکار میکند، آگاهانه در پیِ بیان صریح و سادۀ اندیشههای خویش است تا بدینگونه جامعه را در کشف و دفنکردن مردگیها و رسیدن به تولدیدیگر یاری رساند. او دربارۀ این شعر چنین شرح میدهد: [50]
“فروغ در شعر «دلم برای باغچه میسوزد»، برای نشان دادن زوال جامعه و علل اجتماعی آن، طرحی داستانگونه را بهکار میبرد و با شیوههای بیانی نثر به روایت خانهای میپردازد که در آن گلها و ماهیها در حال مردن هستند… و بعد در دومین بند، با بیان خالی بودن حوض و انتظار باران و بیآبی به تبیین دلیل مرگ آنها میپردازد. سپس در چهار بند بعدی، با روایت حرف و رفتار افراد خانواده در هر بند از هر کدام طرح کلی و مختصری بهدست میدهد. بدینگونه از آنها، نه فرد، بل تیپهایی میسازد که نشاندهندۀ گروههای اصلی جامعه هستند. آدم های منفعل و مسخ شدهای که هر یک به شیوۀ خود، بر این مرگ شهادت میدهند و از ویژگیهای خود و فرهنگ جامعه پناهگاهی میسازند و از ضرورتها واقعیتها میگریزند و به آن پناه میبرند تا انفعال خویش را توجیه و پنهان کنند….”
همچنین دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، جای جای آن در برگیرندۀ این ویژگی است. فروغ خصوصا در شعر اول دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» و عموما در اشعار دیگر این دفتر، به عنوان عضوی از اجتماع، از جهانِ بیتفاوتی فکرها و حرفها و صداها حرفمیزند و با صراحت گفتار، اگرچه ناامید از بهبودیافتن شرایط، به بیان بسیاری از نُقصانها و امور غیر اخلاقی موجود در زمانۀ خود میپردازد: [51]
ستارههای عزیز/ ستارههای مقوایی عزیز/ وقتی در آسمان، دروغ وزیدن میگیرد/ دیگر چگونه میشود به سورههای رسولانِ سرشکسته پناه آورد؟ ……… سلام ای شب معصوم!/ سلام ای شبی که چشمهای گرگهای بیابان را/ به حفرههای استخوانی ایمان و اعتماد بدل میکنی/ و در کنار جویبارهای تو، ارواحِ بیدها/ ارواحِ مهربان تبرها را میبویند/ من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صداها میآیم/ و این جهان به لانۀ ماران مانند است/ و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست/ که همچنان که تو را میبوسند/ در ذهن خود طناب دارِ تو را میبافند ….[52]
و یا در شعر «بعد از تو» از دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»:
بعد از تو ما صدای زنجرهها را کشتیم/ و به صدای زنگ، که از روی حرفهای الفبا برمیخاست/ و به صدای سوت کارخانههای اسلحهسازی، دل بستیم./ …… بعد از تو ما به هم خیانت کردیم/ بعد از تو ما تمام یادگاریها را/ با تکههای سرب، و با قطرههای منفجرشدۀ خون/ از گیجگاههای کچ گرفتۀ دیوارهای کوچه زدودیم . . . . . بعد از تو ما که قاتل یکدیگر بودیم/ برای عشق قضاوت کردیم/ و همچنان که قلبهامان/ در جیبهایمان نگران بودند/ برای سهم عشق قضاوت کردیم . . . . [53]
2- در اگزیستانسیالیسم نوع دوم، یعنی اگزیستانسالیست غیرمذهبی که توسط سارتر توضیح داده میشود، فرد «وانهاده» و «تنها» است. به عبارت دیگر، از نظر این مکتب فلسفی انسان در پهنۀ هستی در برابر طبیعت و آسمان تنهاست. گویی انسان به این جهان پرتاب شده است و هیچ گونه جبر علّی و یا قدرت ماورایی وجود ندارد که انسان به آن تکیهکند و یا به آن متوسل شود و از آن تسلّی یابد؛ تنها انسان است و انسان. چنین مفهومی از اگزیستانسیالیسم را میتوان در دورۀ دوم و دورۀ سوم زندگی فروغ جستجو کرد. آنجا که مواجهۀ فروغ با جهان، مواجهه ای راززدایی شده است و او صرفا به یاد و خاطرۀ پرواز بسنده میکند:
دلم گرفته است/ دلم گرفته است و به ایوان می روم/ و انگشتانم را بر پوست کشیدۀ شب میکشم/ چراغ های رابطه تاریکاند/ چراغ های رابطه تاریکاند/ کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است.[54]
فروغ در این مرحله از زندگی بعد از آن که زوال را به عنوان حقیقت زندگی خویش کشف میکند، «تنهایی» و « وانهادگی» را در زندگی این جهانی به غایت تجربه میکند و وضعیت اگزیستانسیل خود را چنین میسراید:
من سردم است/من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد/ ای یار ای یگانهترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟»[55]
3- از طرفِ دیگر، سارتر در کتاب «اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر» معتقد است که اگزیستانسیالیسم نوعی «اصالت بشر»[56] است.[57] در حقیقت، اصالت بشر در مکتب اگزیستانسیالیسم یعنی جهانی جز جهان بشری وجود ندارد؛ هرچه هست دنیایی است که بشر به وجود آورده، بشری که پیوسته مرزهای نویی را باید بگشاید و بیرون از جهان دیروز، به پیش رود. نکتۀ جالب اینجاست که درک چنین اصالتی در شعر فروغ در مرحلۀ دوم و سوم دوران زندگیاش دیده میشود. برای نمونه، او در شعر «روی خاک» از دفتر «تولدیدیگر» تأکید میکند که بر روی خاک ایستاده است:
هرگز آرزو نکردهام/ یک ستاره در سراب آسمان شوم/ یا چو روح برگزیدگان / همنشین خامش فرشتگان شوم/ هرگز از زمین جدا نبودهام/ با ستاره آشنا نبودهام/ … روی خاک ایستادهام/ تا ستارهها ستایشم کنند/ تا نسیمها نوازشم کنند…………[58]
گویی فروغ بر این باور است که در جهان پیرامون که اینجایی و اکنونی است غوطهور است و آرزوی جهانی دیگر- جهانی غیر بشری- را ندارد.
4- همچنین مطابق با مکتب فلسفی ادبی اگزیستانسیالیسم، وظیفۀ هنرمند و نویسنده نشان دادن بدیها و زشتیهاست. به عبارت دیگر، به اعتقاد اگزیستانسیالیسم بدی باید نخست کشف شود و سپس دگرگون گردد. در حقیقت، شعار مکتب ادبی اگزیستانسیالیسم چنین است: «نشاندادن، به منظور دگرگون ساختن». بنابراین، آنچه در آثار ادبی اگزیستانسیالیسم نشان داده میشود، نه نمایش سادۀ دنیایی است با همۀ خوبیها و زشتیهای آن و نه تصویر جهانی است آرمانی، آنچنان که باید باشد. برعکس، تصویری است از آن بخشِ جهانِ موجود که به خطا به وجود آمده و باید دگرگون گردد.[59] اکنون به بخشهایی از شعر «آیههای زمینی» از دفتر «تولدیدیگر» توجه کنید:
آنگاه خورشید سرد شد/ و برکت از زمین رفت/ و سبزه ها به صحراها خشکیدند/ و ماهیان به دریاها خشکیدند/…. در غارهای تنهایی/ بیهودگی به دنیا آمد/ خون بوی بنگ و افیون می داد/ زنهای باردار/ نوزادهای بیسر زاییدند/ … چه روزگار تلخ و سیاهی/ …خورشید مرده بود/ خورشید مرده بود و فردا/ در ذهن کودکان/ مفهوم گنگ گمشده ای داشت/ …..[60]
تقریبا در تمامی اشعار دفتر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»، فروغ همانند شعرِ فوق قصد بازگویی بدیها و زشتیهای جهان پیرامون را داشته است. در این اشعار گویی فروغ – همانگونه که پیشتر در مورد احساس مسئولیت او نسبت به دیگر افراد جامعه در ویژگی شمارۀ 1 ذکر شد- قصد دارد با به تصویر کشیدن بدیها و ایجاد هراس، ذهن خواننده را بیدار کند و با آگاه کردن او نسبت به مسئولیتش، او را به تفکر دعوت نماید:
در سرزمین قدکوتاهان/ معیارهای سنجش/ همیشه بر مدار صفر، سفر کردهاند./ چرا توقف کنم؟/ من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم/ کار حکومت تدوین نظامنامۀ قلبم/ کار حکومت محلی کوران نیست./ مرا به زوزۀ دراز توحّش/ در عضو حسی حیوان چهکار؟/ مرا به حرکت حقیرکِرم در خلأ گوشتی چهکار؟/ مرا تبار خونی گلها به زیستن، متعهد کرده است/ تبار خونی گلها، میدانید؟[61]
سرانجام، در سوگ فروغ، شاعران و نویسندگان بزرگ معاصر، اشعار و نثرهای بسیاری سرودهاند. از این میان، نویسنده این نوشته را با بخشهای شعری از سهراب سپهری با عنوان «دوست» به پایان میرساند:[62]
بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمامی افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چهخوب میفهمید/…. به شکل خلوت خود بود … و بارها دیدیم/ که با چقدر سبد/ برای چیدن یک خوشۀ بشارت رفت/ ولی نشد که روبهروی وضوح کبوتران بنشیند/ و رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصلۀ نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم.
مراجع:
- ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
- جان دی. کاپوتو، چگونه کیرکگور بخوانیم، ترجمۀ صالح نجفی، انتشارات رخدادنو، 1388، تهران.
- سروش دباغ، مقالۀ “پاکی آوازِ آبها: تأملی در اصناف ایمانورزی”، مجلۀ آسمان، دورۀ جدید، شمارۀ 31.
- سروش دباغ، “مقالۀ ناتوانی دستهای سیمانی”، کتاب فلسفۀ لاجوردی سپهری، انتشارات صراط، در دست چاپ.
- شهناز مرادیکوچی، شناخت نامۀ فروغ، نشر قطره، چاپ دوم 1384، تهران.
- ضیاء موحد، دیروز و امروز شعر فارسی، “فراز و فرود فروغ”، انتشارات هرمس، چاپ اول 1389، تهران.
- فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
- محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
پانوشت:
[1] نگاه کنید به: جان دی. کاپوتو، چگونه کیرکگور بخوانیم، ترجمۀ صالح نجفی، ص. 21، انتشارات رخدادنو، 1388، تهران.
[2] باید توجه شود که مفهوم «تقدم وجود بر ماهیت» در متن مکتب فکری اگزیستانسیالیسم کاملا متفاوت ازکاربرد چنین مفهومی در فلسفۀ اسلامی است و نباید استفاده از چنین اصطلاحی باعث سردرگمی و یا اشتباه در فهم شود. در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم «وجود داشتن» یعنی از هستی خاص انسانی برخوردار شدن، و مفهوم «ماهیت» چیزی نیست جز تحقق بخشیدن به خود از طریق انتخاب آزادانۀ امکانات پیش رو.
[3] Subjectivism
[4] نگاه کنید به: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، صص. 28-29، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[5] نگاه کنید به پانوشت ص. 29 از: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[6] نگاه کنید به: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، ص. 31، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[7] برای توضیحات بیشتر نگاه کنید به پانوشت ص. 32 از: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[8] نگاه کنید به: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، ص. 34، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[9] این تقسیمبندی از کتاب از گمشدگی تا رهایی محمود نیکبخت همراه با کمی تغییرات وام گرفته شده است. محمود نیکبخت در آنجا دوران زندگی فروغ را به سه بخش ِ الف. دوران گمشدگی و ناآگاهی، ب. دوران خودیافتگی و آگاهی و ج. دوران از خودگذشتگی و رهایی تقسیم کردهاست. نویسنده نیز در مجموع با این تقسیم بندی هم دل است و به منظور همسو کردن هرچه بیشتر این تقسیمبندی با هدف اصلی این مقاله با اعمال تغییراتی در آن، به شرح احوال وجودی فروغ و تطور آن در طی این سه دوره خواهد پرداخت.
[10] نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، ص. 20، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[11] نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، ص. 14، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[12] شعر هوی و هوس، دفتر اسیر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[13] شعر رمیده، دفتر اسیر، همان.
[14] شعر اسیر، دفتر اسیر ، همان.
[15] شعر حلقه، دفتر اسیر، همان.
[16] شعر افسانۀ تلخ، دفتر اسیر، همان.
[17] شعر نقشِ پنهان، دفتر اسیر، همان.
[18] برای توضیح بیشتر نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، ص. 13-20، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[19] شعر بر گور لیلی، دفتر دیوار، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[20] شعر رویا، دفتر دیوار، همان.
[21] شعر گمشده، دفتر دیوار، همان.
[22] شعر اندوه پرست، دفتر دیوار، همان.
[23] شعر دنیای سایهها، دفتر دیوار، همان.
[24] شعر عصیان بندگی، دفتر عصیان، همان.
[25] نویسنده بر این باور است که این شعر اوج عصیانگری فروغ در بیان دردها و دغدغههای وجودی خویش به شکلی جسورانه و بیپرده است. همچنین فروغ در این شعر دربارۀ مقولاتی همچون جبر و اختیار و مسئلۀ شرور که در زمرۀ مهمترین مسائل کلامی محسوب میشوند، سخن میگوید.
[26] شعر عصیان بندگی، دفتر عصیان، همان.
[27] شعر در برابر خدا، دفتر اسیر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[28] برای توضیحات بیشتر در این زمینه نگاه کنید به: سروش دباغ،” ناتوانی دستهای سیمانی”، کتاب فلسفۀ لاجوردی سپهری، انتشارات صراط، در دست چاپ.
[29] شعر زندگی، دفتر عصیان، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[30] نگاه کنید به: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامۀ فروغ، ص. 16، نشر قطره، چاپ دوم 1384، تهران.
[31] محمود نیکبخت بر این باور است که فروغ در پی آشنایی با آثار نیما به اهمیت و ضرورتِ شناخت خود و جهان پیرامون خود پیبرد. برای آگاهی از تفاوت شعر کهن و شعر امروز از دیدگاه محمود نیکبخت نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، صص. 33-35، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[32] نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، ص. 37، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[33] شعر گذران، دفتر تولدی دیگر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[34] شعر در آبهای سبز تابستان، دفتر تولدی دیگر، همان.
[35] شعر باد ما را با خود خواهد برد، دفتر تولدی دیگر، همان.
[36] شعر تولدی دیگر، دفتر تولدی دیگر، همان.
[37] شعر باد ما را با خود خواهد برد، دفتر تولدی دیگر، همان.
[38] برای دسته بندی انواع ایمان و توضیح ایمان آرزومندانه نگاه کنید به: سروش دباغ، “پاکی آوازِ آبها: تأملی در اصناف ایمانورزی”، مجلۀ آسمان، دورۀ جدید، شمارۀ 31.
[39] شعر آیه های زمینی از دفتر تولدی دیگر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[40] در این زمینه ضیاء موحد معتقد است که اگر چه فروغ در دفتر تولدی دیگر فرازی با شکوه و ستودنی دارد اما ناگهان به فرودی چون ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد میافتد. به عبارت دیگر، از نظر او فروغ در دفتر تولدی دیگر، انسانی برتر از حقارتها، خودزنیها و برخودگریستنهاست و دارای صدایی است که خواننده را به تأمل میخواند، بی آنکه از خواننده بخواهد بر او دل بسوزاند، اما در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شاعر با مرثیهسرایی، رویکردی احساساتی و شخصی دارد. نگاه کنید به: ضیاء موحد، دیروز و امروز شعر فارسی، “فراز و فرود فروغ”، ص. 12، انتشارات هرمس، چاپ اول 1389، تهران.
[41] شعر بعد از تو، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[42] شعر وهم سبز، دفتر تولدی دیگر، همان.
[43] نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، ص. 91، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[44] شعر تولدی دیگر، دفتر تولدی دیگر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[45] شعر کسی میآید، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[46] نگاه کنید به: سروش دباغ، “تنهاتر از یک برگ”، ص.5، سایت شخصی ایشان.
[47] شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[48] شعر پرنده مردنی است، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[49] شعر دلم برای باغچه میسوزد، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[50] نگاه کنید به: محمود نیکبخت، از گمشدگی تا رهایی، صص. 93-94، مؤسسه انتشارات مشعل، چاپ اول 1372، اصفهان.
[51] برای آشنایی با مثالهای بیشتر در این زمینه در شعر فروغ نگاه کنید به اشعار دفتر ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد: شعرهای ایمان بیاورید به آغاز فصل سرد، بعد از تو، پنجره، دلم برای باغچه میسوزد، تنها صداست که میماند.
[52] شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[53] شعر بعد از تو، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[54] شعر پرنده مردنی است، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[55] شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[56] سارتر این مفهوم را در مقابل مفاهیمی همچون اصالت ماده و اصالت ایده بهکار بردهاست. او بر این باور نیست که عمل صرفا زادۀ محیط است؛ از طرف دیگر معتقد نیست که فرد از محیط، یعنی جهان بیرون از خود، یکسره فارغ است. از نظر سارتر هر حقیقت و عملی هم متضمن ماده و محیط پیرامونی آن است و هم متضمن ایده و درونگرایی انسانی، یعنی آنچه بشر از خود میسازد. نگاه کنید به پانوشت ص. 21 از: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[57] نگاه کنید به: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، صص. 77-79، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[58] شعر روی خاک از دفتر تولدی دیگر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[59] نگاه کنید به پانوشت ص. 21 از: ژان پل سارتر، اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر، ترجمۀ مصطفی رحیمی، انتشارات نیلوفر، چاپ چهاردهم زمستان 1391، تهران.
[60] شعر آیههای زمینی از دفتر تولدیدیگر، فروغ فرخزاد، مجموعۀ سرودهها، نشر شادان، چاپ اول 1383، تهران.
[61] شعر تنها صداست که میماند از دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، همان.
[62] نگاه کنید به: شهناز مرادی کوچی، شناخت نامۀ فروغ، ص. 564، نشر قطره، چاپ دوم 1384، تهران.